پژواک ها

 

غریبه ها در خیابان عبور می کند

ناگهان دو نگاه با هم تلاقی می کنند

و من تو هستم

و آنچه می بینم من است.

و من دست تو را می گیرم

و تو را از میان خشکی رهنمون می شوم

کمکم کن تا به بهترین شکل ممکن بفهمم

که چرا هیچ کس ما را به حرکت نمی خواند

و  هیچ کس به زور چشمانمان را به پایین نمی گرداند

و هیچ کس سخن نمی گویدو هیچ کس تلاش نمی کند

و هیچ کس به دور خورشید پرواز نمی کند...

هر آن روز که به چشمان باز من می افتی

آسمان صاف است

و من را به بلند شدن و حرکت می خوانی

و از میان پنجره ای که در دیوار است

میلیون ها سفیر درخشان صبح گاه

سوار بر بالهای خورشید به اتاق من می آیند

و کسی برای من لالایی نمی خواند

و کسی چشمان من را نمی بندد

پس من پنجره را کا مل می گشایم

و تو را از میان آسمان فرا می خوانم.......

 

نظرات 2 + ارسال نظر
امیر شنبه 24 دی‌ماه سال 1384 ساعت 05:57 ب.ظ http://pws.blogsky.com

به اسم عشق و عاطفه با قلبمون بازی می شه
هر کی با قانون خودش برای ما قاضی می شه

مطلبتو خوندم... پژواک ها قشنگ بود .
به من هم سر بزن... خوشحال میشوم

مهدی یکشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 01:48 ب.ظ http://www.taranombahari.blogfa.com

ّلا لا لا لا نخواب سودی نداره
همون بهتر که بشماری ستار
همون بهتر که چشمات وا بمونه
که ماه غصه اش نشه تنها بیداره
لا لا لا لا نخواب باز هم سفر رفت
نمیدونم به کارون یا خزر ر
فقط دردم اینه مثل همیشه بدون اطلاع و بی خبر رف

لا لا لا لا نخواب خواب که دوا نیس
دل دیوونه داشتن که خطا نیست

میگن دست از سرش بردار نمیشه اخه عاشق شدن که دست ما نیست
سلام عالی بود امیدوارم که سالم و سلامت باشی منم به روزم خوشحال میشم مثل همیشه
از نظرات گرمت استفاده کنم منتظرت هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد